یکی از قوانینی که خداوند برای کاعنات تاین کرده قانون بازگشت است
هرچه در دنیا کنی به خود انسان باز می گردد اگر امکانش باشد در همین دنیا اگر نباشد در دنیای دیگر نتیجه اش را می بیند چه خوبی چه بدی اما خداوند مژده این را داده که خوبی ها را چند برابر به خودمان باز گرداند این قانون مانند جاذبه همیشه برای همه بر قرار است اطمینان داشته باشید هیچ کس خوشبخت واقعی نمیشود مگر با خوشبخت کردن دیگران یا حداقل آرزوی خوشبختی برای دیگران
این داستان واقعی را بخوانید
او کاری جز فریب دختران نداشت . با سخنان شیرین و وعده های دروغینش آنان را گول می زد ووقتی به مرادش می رسید به دنبال دختر دیگری می افتاد ، این عادتش بود ، نه دینی و نه حیایی او را از این کار باز می داشت . او مثل حیوان خونخواری شده بود که بدون هدف در صحرا به دنبال طعمه ای می گشت که گرسنگیش را با آن بر طرف کند.
در یکی از گردش هایش دختری که فریب امثال او را می خورند به دامش افتاد. شماره تلفنش را به او داد و تماسهای آغاز شد او با شیرین زبانی هایش دختر را در عالمی از عشق دوستی و عاطفه فروبرد وتوانست با مکر و حیله قلبش را به خود مشغول سازد و به این ترتیب دختر شیفته اش شد.
آن پسر فرومایه بعد از اینکه دختر باورش نموده و وقت آن رسیده تا قصدش را عملی کند خواست تا او را مثل بقیه ببلعد ولی دختر قبول نکرد و گفت: آنچه بین من و توست عشق پاکی است فقط با ازدواج قانونی و شرعی می توان به آن دست یافت، اوسعی کرد دختر را فریب دهد اما دختر ممانعت می کرد. جوان احساس کرد این بار شکست خورده وتصمیم تا انتقام بگیرد و به او درسی بدهد که هرگز فراموش نکند، پس به او تلفن کرد و شروع کرد به ابراز دلتنگی و از عشق و دوستی و دلباختگیش برای او سخن گفت و گفت که قصد دارد از او خواستگاری کند، چون نمی تواند فراق و دوریش را تحمل کند چرا که او برایش اکسیزن است که اگر تنفس نکند می میرد.
دختر ساده فریبش را خورد وحرفایش را باور کرد و در مقابل او نیز دلتنگیش را ابراز داشت، این پسر مدام با دختر تماس می گرفت تا علاقه اش را نسبت به خود بیشتر کند و به دختر وعده داد تا به خواستگاریش خواهد آمد، ولی اموری هست که باید باهم در میان بگذارند و مسائلی هست که نمی تواند از طریق تلفن آنها را مطرح سازد، پسر توانست از این طریق او را قانع سازد تا به ملاقاتش بیاید دختر نیز قبول کرد.پسر موعد دیدار را فردا صبح در شالیه ی ساحل دریا تعیین نمود.
آن بد ذات حیله گر خوشحال شد و به سرعت نزد دوستان نابابش رفت و به آنها گقت: فردا دختری به شالیه می آید وسراغ مرا می گیرد از شما می خواهم فردا آنجا باشید و وقتی آمد هرکاری که دلتان خواست با او بکنید.
فردا دوستانش مانند سگهای هار نفس نفس می زدند و منتظر طعمه خود
بودند، بلاخره طعمه از راه رسید و به دنبال صیادش می گشت. دختر درحالی که جوان را صدا می زد وارد شالیه شد، ناگهان مانند وحشی های خونخوار به او هجوم بردند و به نوبت به او تجاوز کردند و آتش شهوتشان را خاموش کردند، و سپس او را به طرز زشت و زننده ای رها کردند و به سمت اتومبیل هایشان به راه افتادند. در این هنگام آن حیله گر خبیث به طرفشان آمد وقتی اورا دیدند با تبسم گفتند: ماموریت همانطور که می خواستی انجام شد.
او خوشحال شد وبه همراه آنان به داخل شالیه رفت تا از دیدن ان بیچاره لذت ببرد و زخم خودش را التیام بخشد چرا که او سد راهش شد وروی حرفش حرف زد. وقتی که دختر را دید نزدیک بود قبض روح شود، شروع کرد به فریاد کشیدن :
ای بدبخت ها چکار کردید... لعنت به شما نامردها ... او خواهرم است ... ای وای برمن.
و از این داستان ها باز هم تکرار خواهد شد
منبع : http://dastane20.loxblog.com